محل تبلیغات شما



خودنمایی در مراسم عزا و عروسی »
همرا ه با شروع مراسم عزا یا عروسی و بعد از نصبِ عینک های دودی بر روی چشم ها گفتگوها مثل همیشه شکل جدی به خودش میگیره!
خانم ها و حتی آقایون،مراسم عزا و عروسی  و زمان جمع شدن زیر یک سقف  رو بهترین فرصت برای گفتگو و ابراز وجود و بر شمردن داشته های مادی میدونند!
بدیهی است در محاورات و گفت و شنودهای آقایون و خانم ها تفاوت هایی است که قصد داریم با رعایت عدالت به هر دو بپردازیم.
خانم ها؛
اولین نمایش؛
سحرخانوم به محض دیدن دوستش: گلی جون الهی فدات شم(با دوتا دستاش صورت گلی خانوم رو گرفته و هی می بوسه تا هم صدای جیرینگ جیرینگ النگوها گوشنواز شن هم  برق طلاها چشمان حاضرین رو حساس و نوازش بده)
قابل کتمان نیست که خانم ها  به دلیل تعویضِ پی در پیِ لباس درعروسی و عزا  بیش از آقایون خسته میشن،البته و خوشبختانه هنگام دفن میت تا رستوران دو سه ساعتی استراحت میکنن ولی به محض بر قراری آرامش و مستقر شدن در رستوران و یا عزاخانه، لباس ها برای دو  و شاید سومین بار تعویض میشن و این رَوند همچنان تا شب هفت  ادامه داره!
بعد از اون همه تعویض لباس نوبت به کنجکاوی و نمایش جواهرات و  پرسش و  پاسخ و قضاوت همدیگه میرسه!
پرسش ها سخت نیست؛
 اون خانوم کیه؟
اون خانوم دومین عروس آناهیتاست  مگه ندیدیش؟
نه والله ،وا  چقدم زشته اصلا" لباس بهش نمیاد، فک کنم دماغشو عمل کرده مگه نه؟!
این یکی نَوه میزرا قَشَم شَم نیست؟ 50 سالشه چرا زن نمیگیره؟
دختر مرتضی بزاز هم شوهر نکرده می دونی چند سالشه؟
زهره رو ببین!
چقدم طلا با خودش اورده؟آخه اینجا کسی با خودش طلا میاره؟
 شهروز(شوهرش) گفت؛عزیزم!طلاهاتو با خودت ببر که مردم فکر نکنن ما فقیر شدیم،منم گفتم وا این چه حرفیه؟؛همین 15 النگو که تو دستم کردم و گردنبند و سینه ریز، کافیه مگه کجا میخام برم؟.
ادامه داره


کم مانده بود آسمان و پرتو ماه و خورشید و رقص ستارگان را عامل ناکامی هایم بدانم.

جز خودم که گل بی عیب بودم همه ی عالم و آدم را مقصر می دانستم.

ناراستی و کژی هایم  را گردن رفیق بد می انداختم.

دلیل تنبلی و کار نکردن و اتلاف عمر را شرایط نابرابری کار در جامعه می دانستم.

گوشه نشینی و اهل معاشرت نبودنم را به روشنفکری خودم و درکِ ضعیف و بی فرهنگیِ دیگران نسبت می دادم!

بد بینی و بد دیدن و بد دانستن دیگران مانع نگاه واقعی ام شده بود.

در اتفاق هایی که برایم رخ می داد خودم بی گناه بودم  و این و آن مقصر بودند.

روزی  در خلوت خویش به اصطلاح کلاهم را قاضی و گردوهایم را شماره کردم.

حساب و کتابم نمی خواند.

 تا این که روزی گذرم به کلبه ی صحرایی عمو علی پیر روشن ضمیر ولایت مان افتاد شرح حال گفتم و  او بشنید.

حکیم و مرشد آگاه سر تکان داد و گفت: تو یک دشمن داری و آن هم خودت هستی! تا عذر دشمنِ درونت را نخوانی و او را نرانی همین آش است و همین کاسه!

 با کدام محاسبه  دو دوتا  می شود شش تا؟

چطور می توانی اندیشه ی دیگران  و سلائق همنوعان و خوبی های جامعه و صلح ،دوستی،آشتی،همدلی،برادری،برابری،کائنات،خالق،مخلوق، هستی و رابطه ها را نادیده بگیری؟

مگر می شود هر کس خودش را معیار و میزان همه چیز قرار دهد و از همه بخواهد خود و ارزش هایشان را با او سنجش کنند؟

سخن استاد، آب سرد بود بر آتش درونم با آن آب چشمانم را شستم عینکم را نیز عوض کردم . خوشبختانه دنیا و آدم هایش را دوست و زیبا می بینم.

 و  در حساب و کتابم  دو دو تا می شود چهارتا. نه شش تا.


دوربینت را خاموش کن»

با آن که سن و سال بالایی داشت با امیدواری دانه بر زمین می پاشید و با ذکر و شکر، کِشته هایش را درو  و خرمن می کرد.

  او که دنیایی از دانستنی ها  در سینه داشت تا نمی پرسیدی زبان به سخن باز نمی کرد.

روزی از روزها توفیق دیدار با پیر خردمند حاصل شد. 

گفتم:استاد! تو بنده خوب خدا.از آنجا که وی از هر تعریف و تمجیدی گریزان بود نگذاشت کلامم منعقد شود گفت:مقصودت را بیان کن.

گفتم:خدمت رسیدم موعظه شما را بشنوم شاید.

پیرمرد  ابتدا ساکت شد و سپس گفت:هرجا  می روی و با هرکه سخن می گویی دوربینت خاموش باشد،اگر با دوربین روشن به میان مردم بروی،حق الناس را ضایع کرده ای و عقوبت دنیا و آخرت را بجان خریده ای.

گفتم:استاد! خوشبختانه گوشی من دوربین ندارد!

پیر خردمند لبخندی زد و گفت:منظورم دوربین  چشم هایت هستند،اگر دوربین چشم هایت را خاموش کنی(چشم بر عیب دیگران ببندی) عیوب دیگران را فیلم نمی گیری و آبرویشان را بر باد نمی دهی.

پیر مرد خردمند در پایان گفت: نکند خدای نکرده با کنایه و اشاره و لبخندتمسخُر و پخش شایعه و یک کلاغ چهل کلاغ و تهمت و بی آبرو کردن دیگران و تجسس کردن دروغ و حتی راست گفتن و سخن چینی و.دنیای دیگران را خراب کنیم و راه توبه را بر خود نبندیم که شیطان نیز از چنین آدمی بیزار است و  او را پس می زند.


گفتم؛ استاد مرا پندی ده!

استاد فرمود:

بگو دیشب را چگونه به خواب رفتی تا مفتاحی باشد برای گفت و شنودمان

گفتم:شب چون  دیگر آدمیان سر بر بالین گذاشتم و بخواب رفتم.

استاد:سرشب را می گویم آیا قبل از خواب بارت را سبک کردی ؟

گفتم:بارم؟ حمل بار به وقت خواب چگونه ممکن است؟

استاد:آنکه  با دل پر کینه سر بر بالین بگذارد

و یا به داشته های دیگران حسد بِوَرزد

و یا  برای این آن خط و نشان بکشد

و یا بجای درخواست خوبی برای همسایه و اطرافیان آرزوی بدی برایشان کند

و یا ترقی و پیشرفت دیگران را سقوط و پَسَرفت خودش بداند

و یا از فردای نیامده هراس داشته باشد.

و یا دیگران را نبخشد.با بار سنگین سر بر بالین گذاشه است

آنکه سبک بار بخوابد سبکبال بیدار می شود.

 دل کانون مهر و دوستی و صلح و صفا و عشق و وفا و دلدادگی و هدیه حق تعالی است نه  کانون خشم و نفرت و.

پس برای یک خواب خوب و فردای خوب، چاره ای جز کاستن از بارهای اضافی و دشمن ساز نیست که قبل از هر چیز، بخشیدن دیگران قبل از خواب است.

روانتان روان،دلتان شاد و دست مهربان خدا همراه شما همولایتی های عزیز و گرامی باد.


نماد ایستادگی و صبر و استقامت

جناب برج! دیدن تو مرا می بَرَد به صدها سال پیش از این،گویی صدای سازندگان و قراولانِ آن روزگار و حتی بودنشان را احساس می کنم.به همین دلیل خواهش می کنم خاطراتت را ورق بزن و  از تاریخ برایم بگو، از گذشته ها و آنچه در طول این همه سال بر تو گذشت!

می دانم  تو هر روز با ما سخن می گویی اما برای ما کرهایی که گوشمان پر شده  از صداهای نا هنجار، واضح تر سخن بگو.

از صحرای آن روزگار و تاخت و تازهای ترکمن ها و شبیخون زدن حرامیان بگو!

از آن روزها برایمان بگو که قراولان بر بالی تو سنگر می گرفتند و قهقهه می زدند!

از نگهبانانی و قراولان آن روزگار بگو که چطور سرانجام پیمانه شان پر شد و از بالا به پایین تنزل کردند  و در دل خاک منزل گزیدند!

بدیهی است تو با زبان بی زبانی با ما سخن می گویی ولی با ما  رساتر بگو.

ای قطعه ای از تاریخ!هر وقت تو را می بینم به یاد کسانی می افتم که سال ها بر بلندای تو می ایستادند و صحرا را به زیر نگاهشان می کشیدند.

به یاد صاحبان و مالکان کوچک و بزرگ می افتم که ناباورانه به خواب ابدی رفتند و در خاک شدند .

همه ی آن  فریادها  و همهمه ها خاموش شدند و مردان صاحب قدرت، ناتوان و درمانده.

عزت و احترام و شوکت تو نیز پایان یافت

 روزگاری تو مأوا و پناهگاه و حامی و حافظ خیلی ها بودی ولی اکنون در غربت و تنهایی خویش می سوزی و می سازی.

تو سرد و گرم روزگار چشیده ای در برابر آفتاب تموزِ تابستانِ کویر  و سرمای بی رحم زمستان مقاوم و استوار مانده ای تا پیام گذشتگان را به ما برسانی.

تو به تنهایی یک تاریخ هستی.

ولی دلمان برای تنهایی و غربت و بیکسی و از دست رفتن شوکت و عزتت می سوزد اما خدا را شکر کن که میراثِ چندین نسل گذشته ای و در وطن ماندگار شدی.

اگر از حال و روز این نسل برایت بگویم از غصه فرو می ریزی پس همچنان استوار بمان ای برج صحرا ی بهمن آباد.


فاطمه(س)می داند پس از عروج ابدی پدرش،کج فهمان و بد خواهان و حسودان در پی آزار و اذیتِ او و شویش خواهند بود.

و  علی(ع) نیز می داند بعد از رحلت پیامبر(ص) باید تاوان پس بدهد.

تاوان شمشیرهایی را  که در بدر و احد بر فرق مشرکین فرود آورده،

تاوان به خاک مذلت کشاندنِ عمرو بن عبدود قهرمانی از قبیله قریش که گفته می شد او ارزشی بیش از هزار سرباز را دارد.

تاوان بت هایی را که از خانه کعبه به دور افکنده،

تاوان خواستگاری کردن از فاطمه(س)

تاوان همراه  و یار و دوست و برادر بودن با پیامبر

تاوان  به ثمر رساندن درخت نو بنیان اسلام،

تاوان غدیر،غدیر، غدیر. و بالا رفتن دست مبارکی که به عنوان جانشین پیامبر(ص)به همه نشان داده شد.

تاوان فریاد عدالتخواهی

با رحلت پیامبر(ص) علی(ع) و فاطمه(س) درد فراق و تنهایی و یتیمی بر دلشان سایه افکنداز آن روزهای سیاه،چه گویم که ناگفتنش بهتر است.

فاطمه(س) بیتابی می کند درد فراق و دوری از پدر جانکاه است اماپیامبر آرام به دختر دُردانه اش چیزی می گوید که اشک ها و لبخندهای فاطمه یکی می شوند،حاضرین با بهت به چهره پدر و دختر نگاه می کنند ولی فاطمه(س) از بروز  فرمایش راز گونه ی پدر خود داری می کند رازی که بعد از 75 یا 90 روز سر وا کرد و فاطمه(س) به پدر گرامی اش پیوست تا مردم مدینه به شوهرش علی(ع) نگویند؛یا علی سلام مارا به فاطمه برسان و بگو  یا شب گریه کند روز آرام بگیرد یا روز گریه کند و شب ارام بگیرد.

سلام بر حضرت ختمی مرتبت پیامبر اعظم(ص) مظهر اخلاق حسنه.

سلام به علی(ع) مظهر عدالت و تقوا.

سلام به فاطمه(س)مظهر نجابت و پاکی و عفت.

رحلت جانسوز و جانگداز پیامبر اعظم اسوه حسنه»بر شما و همه مسلمانان جهان تسلیت باد


 

 

ملک الموت هم تاب دیدن اشک های فاطمه(س) را ندارد.

جبرئیل نیز چنین حالی دارد.

پیامبر(ص)از این که جبرئیل دیر آمده اظهار گله مندی می کند.

ولی جبرئیل مثل همیشه مژده دارد.

 آن مژده کدام است جبرئیل؟

جبرئیل عرض کرد: آتش جهنم به مناسبت ورودتان به بهشت خاموش و بهشت آراسته شده

و ن سیاه چشم، صف در صف ایستاده‌اند

و فرشتگان، قدوم روح تو را ستایش می‌گویند.

حضرت با خوشحالی می پرسدآیا.

آری رسول خدا، پیش از ورود تو هیچ پیامبری نمی تواند وارد بهشت شود.

پیامبر(ص) بازهم خبر خوش طلب می کند.

عرض کرد: خداوند به تو آن داده که به هیچ پیامبری نداده است و آن حوض کوثر،مقام پسندیده و شفاعت امت است که تنها مخصوص تو است.

 از شنیدن این بشارت، دل حضرت  آرام شد با احساس رضایت، ملک الموت را نگاه می کند و می فرماید: ای ملک الموت! نزدیک بیا و قبض روحم کن.

هیچ پیامبر و جانشین پیامبری نیست، مگر این که با شهادت از دنیا می رود

پیامبر اسلام چه؟آیا مسمومیت خیبر و زن یهودی اکنون کارگر شده؟

پیامبر(ص) ملک الموت را برادر خطاب می کند و از او می خواهد کارش را شروع کند.

گویی غم عالَم در دل فاطمه(س)خیمه می زند

ملک الموت در می ماندچگونه و از کجا حضرت را قبض روح کند زیرا هر عضوی گره خورده به زلف یار است

 دختر پیامبر می داند زمان بال گشودنِ جسم و جانِ حضرت نزدیک است و می داند پس از عروج ابدیِ پدر از ناحیه کج فهمان و بد خواهان چه روز و شب های سختی انتظارش را می کشند!

و علی(ع) نیز می داند بعد از رحلت پیامبر(ص) باید تاوان پس بدهد!.

ادامه دارد


این روزها از در و دیوار مدینه غم می بارد.

چه می گویم؟ آسمان را نیز غم فرا گرفته.

آسمانیان بی تابانه خود را برای استقبال از بهترین خلق خدا آماده می کنند.

جرئیل در کنار یار دیرین خویش گریان و غمگین سر به زیر افکنده.

 همه ی نگاه ها به لب های مبارک پیامبر دوخته شده.

خانه ی پیامبر(ص) پر شده از سکوت.

ناگهان با صدای دق الباب سکوت در هم می شکند.

آهنگ دق الباب نیز متفاوت است.

کیست آن سوی در؟

غریب هستم آمده ام به زیارت پیامبر(ص)

فاطمه در برویش نمی گشاید .پیامبر می فرماید: فاطمه جان! آیا می‌دانی این شخص کیست؟ او کسی است که جمعیت‌ها را پراکنده و فرزندان را یتیم و ن را بیوه می‌کند، 

اما چطور ممکن است؟مگر ملک الموت برای ورود و قبض روح  اذن می گیرد؟

آهان! او به میهمانی آمده است.

نه،نه، میهمانی در کار نیست !

پیامبر لبخند ن می فرماید:در برویش بگشایند.

 ملک الموت چون نسیم ملایم وارد می شود: السلام علی اهل بیت رسول الله»؛ سلام بر خاندان رسول خدا،

فاطمه علیها السلام  از آماده شدن پدر برای عروج به سفر ابدی سخت بی تابی می کند.

ملک الموت گویی شرم دارد از روی فاطمه که بگوید؛برای قبض روح پدرش آمده.

پیش از هر چیز سلام خداوند را به پیامبر می رساند،یا محمد(ص) به فرمان خداوند جز با اجازه خودت قبض روح نمی شوی این استثنا برای هیچکس اتفاق نیفتاده و نخواهد افتاد.

ملک الموت!سر به زیر می افکند و از معراج سخن می گوید نه از خاک.

ولی فاطمه(س) دختر رسول خداست او  سخن ملک الموت را خوب می فهمد.

او می داند آرام آرام به غروب خورشید رسالت نزدیک و نزدیک تر می شوند.

بغض گلوی مبارکش را می فشارد و باران اشک هایش سرازیر می شوند.

ملک الموت هم تاب دیدن گریه های فاطمه علیهاالسلام را ندارد .

ز هجر روی پدر اشک از بصر می ریخت

نه اشک از بصر او ه جگر می ریخت .

گهی به خانه گهی در بقیع وگه به احد / گلاب اشک ز داغ غم پدر می ریخت

گهی ز داغ پدر ناله و فغان می کرد / گهی ز دیده سرشک از غم پسر می ریخت

ادامه دارد


هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید

اینجا بهشت شهر خدا شهر مشهد است

این روزها خراسان حال و هوای دیگری دارد یکی کنار پنجره ی فولاد دخیل می بندد دیگری داخل حرم  پنجه در ضریح دارد و آن یکی از راه دور به عنوان زائرِ امام مهربانی ها و به امید گشایش، سفره دل می گشاید و غم و غصه ها و دردها و مشکلاتش را  شماره و عرضه می کند.

گرچه سال هاست بوسه بر ضریح مبارکت نزده ام ولی کبوتر دلم به شوق زیارتت در راه مشهد است.

اقا جان! بر شاهبال کبوترم پیغامی پر رمز و راز بسته ام کبوتر دلم به هوای دانه ی مِهر تو در پرواز است تو پیش از گرفتن پیغام محتوایش را می دانی.

می خواهم زائرت شوم!

می خواهم نگاهم را پر کنم از کلام عطرآگین و گلدسته های گنبد طلایی ات.

  دلم هوای کبوتران حرمت را کرده،کبوترانی که بر روی سرِ زائران پر می زنند و قاصدک هایی می شوند برای آن همه زائر خوش خیال و امیدوار.

زائر، نفس در سینه اش می ماند وقتی وارد صحن می شود و در می ماند چه کند! خود بخود الف دام(قامت خم) می شود و با احساس تشنگی سقا خانه او را مهمان جرعه جرعه ی آب گوارا می کند زائر زیر لب می گوید: سلام برحسین(ع)  لعنت بر دریغ کنندگان آب و قاتلان حسین.

کمی آن طرف تر پنجره فولاد همچون آن ربا تو را می کشد بسوی خودش، نزدیکش که می شوی،می بینی سرتا پای پنجره  پر است  از گره های سبز رنگ و قفل هایی که منتظرند دستی بی کلید آن ها را بگشاید.

اینجا محل دخیل بستن است جایی که زائران،دامن دامن، آرزوها و مشکلات و دردهای گفته و ناگفته و دلتنگی هایشان  را به پای پنجره فولاد می ریزند.

اینجا کانون امیدواری است.

  با ضریح که رو در رو می شوی انگشتانت پنجه می شوند و پنجره ی  فولادین را قلاب می  کنند عجب آهن ربایی است که جدا شدن به سختی ممکن است.

آقا جان!تو شمس الشموس و خورشید خورشیدهایی و برتری داری بر همه ی خورشیدها پس بتاب بر دل تاریک و سردمان که سخت به روشنای نور و گرمای تو نیازمندیم.

ما بیزاری می جوییم از کسانی که در پیِ خاموش کردن نور ولایت و امامت تو بودند از غاصبانی که تاب تحملت را نداشتند و به حیله و خدعه و با به شهادت رساندن تو جهان اسلام را از برکت وجوت محروم ساختند ولی ما خوب می دانیم؛ آنچه که خواستند نه آن شد/ آنچه خدا خواست همان شد.

سالروز شهادت هشتمين اختر تابناک امامت و خورشيد پر نور  ولایت  امام رضا عليه  السلام بر همگان تسليت باد.


سلام بر آثار و تشعع نور و رحمت پروردگار

سلام به  هجرت رسول خدا(صلی الله علیه وآله)سرچشمه ی همه ی پاکی ها و فضیلت ها.

سلام به حضرت علی(ع) و خواب فداکارانه اش در بستر  پیامبر

سلام به همه ی خوبی ها و فضیلت ها این ماه که در شمار و اعداد نمی گنجند.

با این حال همچنان به تسبیح می کشم رویدادهای این ماه را

تهنیت باد میلاد امام صادق(ع) رویداد بزرگ ربیع را.

گرچه شهادت حضرت امام عسکری کاممان را تلخ می کند ولی آغاز امامت پربرکت حضرت بقیة اللّه (ارواحنا فداه)تلخی را تبدیل به شیرینی می کند.

شیعه از به هلاکت رسیدن یزید در این ماه خرسند است وی پس از سه سال و نه ماه خلافت و جنایات بی شمار و مهمتر از همه به شهادت رساندن حضرت امام حسین(ع) و. در سن 37 سالگی به هلاکت می رسد.

ماه ربیع الاول مبارک ماه و شادی آفرین است.

میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در کتاب المراقبات می‌نویسد:

این ماه همان‌گونه که از اسم آن پیداست بهار ماه‌ها است، به‌جهت اینکه آثار رحمت خداوند در آن هویداست. در این ماه، ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است. زیرا میلاد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این ماه است و می‌توان ادعا کرد از اول آفرینش زمین، رحمتی مانند آن بر زمین فرود نیامده است زیرا برتری این رحمت بر سایر رحمت‌های الهی مانند برتری رسول خدا بر سایر مخلوقات است».

ماه ربیع الاول اعمال خاصی دارد؛خوشا به حال روزه گیران در اول ماه و زیارت کنندگان قبور پیامبراکرم(ص) و علی(ع) و خشا به حال انانکه از ابتدا تا انتهای این ماه را گرامی می دارند.

 ربیع الاول ماه مبارک و پر میمنت ماه بر طرف شدن غم ها،رفع مشکلات ،استجابت دعاها،نزدیک شدن دل ها و جشن و سرور بر شما مبارکباد.


کوچه ی ما 12 خانوار را در دل خود جا داده بود.

همسایه ها ولو به ظاهر با هم مهربان بودند.

هر گز شاهد جر و بحث و نزاع ان ها نبودم.

ولی من از آنجا که نسبت به آن ها هرگز احساس خوشبینی نداشتم و حتی بد گمان هم بودم با هیچکدامشان گرم نبودم.

همیشه تصور می کردم همسایه ها و حتی اقوامم پشت سرم حرف می زنند

آن ها هم بلاتکلیف بودند زیرا اگر با من گرم می گرفتند می گفتم سلام گرگ بی طمع و بی دلیل نیست.

اگر گرم نمی گرفتند گمان بدی که در باره آن ها داشتم تقویت می شد.

حتی گمان می کردم اقوام و خویشانم کارشان را رها کرده اند و پشت سر من بدگویی می کنند.

ذهن و مغزم همیشه تحولات بد را تحلیل می کردند و هر گز بر خوبی ها و خوشحال بودنِ خود و دیگران متمرکز نمی شد.

چه خوبی هایی را که در نهایت بی تدبیری و تکیه بر نکات منفی هدر دادم

اگر  اتفاق ناراحت کننده ای در زندگی ام رخ می داد حسادتِ دیگران و چشم زخم و.را بهانه می کردم یعنی گشتن به دنبال مقصر.

پذیرش اینکه شاید من هم چون دیگران خطا کنم برایم سخت و گران بود.

نگاه خوب و خوش بینیِ مردم مرا شگفت زده می کرد به ویژه وقتی می دیدم با بو کردنِ یک شاخه گل،لبخندِ یک کودک،دیدن یک دوست قدیمی و شنیدن و یاد آوریِ خاطراتِ خوش، احساس شادی و سرور می کنند.

حتی عالم حیوانات، آرام تر از عالمی بود که برای خودم ساخته بودم.

خیلی از حیوانات اوقات تقسیم شده ای دارند.می گویند؛ گورخرها در اکثر اوقاتِ روز، آرام و سیر و امن هستند و به تعبیری در حالت عادی قرار دارند. فقط در لحظات کوتاهِ حمله ی گله شیر، گورخرها به حالت واکنشی می رسند. و بعد دوباره و خیلی زود به حالت عادی بر می گردنداگر زخمی دارند ترمیم  می کنند،اگر جایی که هستند نا امن است تغییر مکان می دهند.

 گورخرها نسبت به هم بدبین نیستند،گمان بد به یکدیگر ندارند،اگر اتفاقی برایشان افتاد عالم و آدم را مقصر نمی دانند آن ها در نهایت صمیمیت و دست جمعی و گروهی  زندگی شاد و شاداب دارند ولی.

ادامه دارد


خواهی که شوی رسوا همرنگ جماعت باش

خواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت باش

رفته رفته پی بردم درستش این است که؛خواهی بشوی رسوا  باید همرنگ جماعت باشی

نمی دانم چه شد که یاد حرف بزرگی افتادم که در قالب نصیحت و موعظه فرمود: مراقب باشید بَرجتان (خرج های غیر ضروری و ریخت و پاش ها) بر خَرجتان پیشی نگیرد نکند چون ممکن است خدای نکرده  به واسطه چشم و همچشمی کردن و زیاده خواهی و  قناعت نداشتن و مقایسه همسرتان با این و آن  و حتی بی عرضه و ناتوان خواندنِ او، باعث رشوه گیری و حرام خوری  و جهنمی شدنِ همدیگر شوید.

البته چشم و همچشمی را در کودکی از بزرگترها یاد گرفتم وقتی می دیدم خانواده عروس با دعوت از آدم ها جهیزیه عروس یعنی دخترشان را در معرض دید همگان نمایش می دهند.

وقتی می دیدم دختری پدرش را مجبور می کند تا با گرفتن وام از بانک های مختلف جهیزیه ای با خود ببرد که چشم دختر خاله اش را کور کند ولی پدرش در زیر بار قسط از دنیا رفت.

وقتی دیدم پسر خاله ام از چندین جا وام گرفت تا مراسم عروسی اش را  در تالار اسم و رسم دار بر گزار کند و 13 سال قسط وام یک شب را پرداخت می کرد نمی توانست در رفتار من بی تأثیر باشد.

هرچه بود باز هم به خیر گذشت زیرا با گذر زمان متوجه شدم فاصله ی خود آرمانی و خود واقعی ام به اندازه ای زیاد است که خودم در خواسته ها و آرزوهای دور و درازم گم شده ام.

فهمیدم؛دامنه ی آرزوهایم با در آمد و حقوق و موقعیتی که دارم هیچ مناسبتی ندارند.

فهمیدم من حتی خانواده ام را قربانی چشم و همچشمی و خود کم بینی و آرزوهای دست نیافتنی خود کرده ام.

فهمیدم هرکس باید نقش خودش را داشته باشد و هرچیزی باید جای خودش باشد.

فهمیدم هیچ کاری بی حکمت نیست

هیچ دردی بی دوا نیست

هیچ شکستی بی دلیل نیست،

هیچ گرفتاری دایمی نیست

 و هیچ دعایی بی جواب نیست.

فهمیدم دورنمای زندگی مردم چون آواز دهل شنیدن از دور خوش است پس زندگی خودم را عشق است.

 با این نگاه،.خانواده ام را متقاعد کردم خودرو را فروختم به فرهنگ

اصیل خود باز گشتم و همرنگِ حق و حقیقت شدم نه جماعت رنگارنگ!


آن روزها دلم هوای همرنگ شدن با جماعت را داشت!

 همرنگ جماعت شدنِ ما همراه شد با فروختن ماشین پراید و فروش  زیور آلات نه و گرفتن وام با بهره ی بالا و قرض و قوله کردن برای خرید خودرو شاسی بلند و .

همرنگ جماعت شدن یعنی به هر قیمتی خود را برابر و حتی بالاتر نشان دادن از باجناق و همسایه و پسر خاله و دوست و خویش و.

از آن روزی که تسلیم ظاهر فریبنده ی ضرب المثلِ خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو شدم راه و مسیرم از  خودم و اقوام و نزدیکانم جدا شد.

گم کرده راهی بودم که همه را جز خودم گم کرده راه می دانستم.

وقتی انسان همرنگ جماعت می شود رنگ خودش را نیز از یاد می برد.

وقتی با افراد و آدم هایی مثل خودم روبرو می شدم می دیدم خیلی ها برای ترس از سرزنش های دیگران و برای  بَه بَه و چَه چَهِ این و آن و به اصطلاح کم نیاوردن و به رخ کشیدن، همرنگ جماعت شده اند.

آن روز که ماشین شاسی بلند خریدم به این فکر نکردم 1- ما مستأجریم 2- پارکینگ نداریم!

چه شب هایی که از ترس سرقت، داخل خودرو شاسی بلندم می خوابیدم.

با این حال معتقد بودیم  جماعت و جامعه همین ها را قبول دارند اُمل و دهاتی بودن و به روز نبودن می تواند به استعداد فرزندان مان خدشه وارد کند!

حق فرزندان مان است که در بیمارستانِ مُدرن به دنیا بیایند،

و در شمال شهر زندگی کنند و در بالا شهر درس بخوانند.

 و با وسیله ی شخصی مدل بالا به مدرسه و تفرجگاه بروند

و با از خودشان بالاتر معاشرت داشته باشند.

با چنین نگاهی حتی تلاش کردیم محل تولد فرزند اول مان را که در شهرستان به دنیا آمده بود به تهران تغییر دهیم ولی ممکن نشد!

معتقد بودیم دهاتی و روستایی بودن و به اصطلاح جدید شهرستانی بودن برای فرزندمان نقص بزرگ است!

ادامه دارد


دلتنگ روزی هستم که به دور از هر گونه نقش و رنگ و ملاحظه حرف مردم،فقط برای خودم زندگی کنم

دلتنگ روزی هستم که خودِ خودم باشم.

دلتنگ روزی هستم که نگاه و حرف و سخن و قضاوت مردم در رَوَندِ زندگی ام بی تأثیر باشد

دلتنگ روزی هستم که منتظر بَه بَه دیگران نباشم

دلتنگ روزی هستم که عبادتم ،قدمم و قلمم برای رضای خالق باشد نه برای تمجید خلق

گاهی دلم به حال و روز خودم می سوزد

گاهی احساس می کنم از خود واقعی ام دور شده ام.

وقتی انسان از خودش دور شود از خدایش نیز دور شده می شود.

نمی دانم تا حالا چند هزار بار به دروغ در نمازم گفته ام؛ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین» یعنی فقط تو را پرستش می کنم تنها از تو یاری و  استعانت و کمک می خواهم.

چه روزهایی که زندگی را برای میل دیگران بر خودم جهنم کردم.

چه تصمیم های نابی برای ترقی و پیشرفت داشتم اما برای حرفِ این و آن چشم پوشی کردم.

نگاه آرمانی من به زندگی،حتی فرزندانم را  نیز که استعداد خوبی هم داشتندتحت تأثیر قرار داد زیرا برای نگاهِ در و همسایه و فامیل،و به اصطلاح کم نیاوردن، باید در بهترین مهد کودک و بهترین مدرسه و گران ترین دبیرستان ثبت نام می شدند.

تلاش برای برتر بودن از دیگران (آن هم نه در امور معنوی بلکه مادی) زندگی را بر من سخت و جهنم کرد.

دلتنگ روزی هستم که روی اهداف و موفقیت های شخصیِ خودم متمرکز شوم.

دلتنگ روزی هستم که  فاصله ی خودِ آرمانی ام که مملو از آرزوهای دست نیافتنی است و خود واقعی ام را از میان بردارم و خوشبختی را در میان خانه و کاشانه و خانواده خودم بیابم نه در ویلاها و خانه ها و باغ های به ظاهر سر سبز همسایه و فامیل و .


غمگین و افسرده خاطر بودم

  داروی کلام پیر مرد مثل همیشه آرامبخش بود.

از حال و دردم پرسید.

گفتم: مدتی است همه ی درها گویی به رویم  بسته شده هیچ روزنه امیدی نیست کلاف سر در گم شده ام.

گفتم؛ به نظرم خدا هم از من روی برگردانده،گویی خیر مرا نمی خواهد!

آخر چگونه می شود همه ی روزنه ها یکی پس از دیگری مسدود شوند؟

مگر من بنده او نیستم اگر هستم چطور او به فکر بنده اش نیست؟

پیرمرد در حالی که گلِ لبخند بر لبانش نقش بسته بود سرش را به علامت تعجب بالا و پایین برد و گفت:در کلامت کفران نعمت و کفرگویی فراوان است ابتدا  باید استغفار کنی.

مگر نشنیده ای که خداوند هرگز بدِ بندگانش را نمی خواهد؟

ما همه عیالات پروردگاریم و روزیِ خود را از او می گیریم.

اگر چند وقتی خداوند در و پنجره ها را به رویت  قفل و بست کرد و راه برون را مسدود ساخت بدان هوای بیرون مناسب حال و روزت نبوده و صلاح تو را خواسته است.

پس ایمان داشته باش که این محدودیت و سختی همیشگی نیست  و دیر با زود پروردگارت  در زمان مناسب راه آسان تری به رویت خواهد گشود.

نگو من این هایی را که دوست داشتم نتوانستم بدست آورم خداوند می فرماید:چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید.

مگو چرا برادرم همسایه ام و یا دوستم رسید و من نرسیدم، دوست عزیز!داروخانه انواع دارو دارد شاید هیچکدام از داروها مناسب بیماری شما نبوده شاید داروی شما صبر است که به آن توجه نداری.

شتابزدگی در کارها و عجله برای به همه چیز رسیدن در زمان اندک و بی صبری کردن نشان ی خردمندی نیست.

مادران با صبر بچه می زایند و با بردباری در دامن شان پرورش می دهند اگر صبور نبودند تو نیز نبودی.

درود بر تک تک مادران و صبر و حوصله ی آنان.


روستا کجاست؟

روستا جایی  است که تو را به ریشه و گذشته ات پیوند می دهد.

جایی که از کوچه هایش هیچ صدایی بر نمی آید

جایی که مالکان اصلیِ زمین های صحرا  سالهاست در  دل خاک مسکن کرده است.

روستا جایی است که شادی ها و غم ها تقسیم شده اند.

جایی است که به رسم قدیم هنوز همسایه ها همسایگی می کنند.

روستا جایی است که احساس می کنی خانه های گنبدی و گِلی اش حرف ها برای گفتن دارند و می خواهند با تو درد دل کنند.

روستا جایی است که بدور از قال و قیل و بوق و  دود و ازدحام و دوندگی و آلودگی در زیر سقف آسمانِ کویر نفس می کشد

روستا جایی است که اهل روستا به هم وابستگی دارند در روستا غریب و غریبه یافت نمی شود.

روستا یعنی تداعیِ خاطره هایی چون نشستن پای کرسی و یاد آور عزیزانی که از سرمای سخت به گرمای  نشستن در زیر کرسی پناه می آورند.

یعنی یاد آور زیر کرسی زَردَک خوردن.

یاد آور  سقف های سیاه خانه های قدیمی و دل های سفید و بلورین اعضای خانه و خانواده.

گاه،دلتنگ درهای چوبی و کوبه ها و زنجیرهای آویزان از لنگه در.می شوم.

دلتنگ روزهایی که هیچ صدایی به اسم زنگِ در و . شناخته نمی شد جز کوبه.

آن روزها هنوز اف اف و آیفون و آسانسور و پله برقی و هزار دستگاه تنبل کن به خانه ها و معابر راه پیدا نکرده بود.

روستا یعنی دلتنگ صدای خوش آواز خوانیِ سماور زغالی و چای خوش طعم  مادر.

سلام بر همه ی پدران و مادران چه در حیات و چه در ممات.

روستا جایی است که.

ادامه دارد

 


تاریخ تولد روستاها از شهر ها جلوتر است هر شهری قبل از شهر شدنش روستا بوده،

روزگاری است که روستا نشینان تلاش می کنند تا روستایی که در آن زندگی می کنند تبدیل به شهر شود وقتی شهر شد تازه متوجه می شوند روستا بودن مزیت های خاص خودش را داشته و آن ها غافل بوده اند.

همانطور که اشاره شد همه ی شهرها یا بیشتر آن ها ابتدا روستا و دهات و قصبه و قریه بوده اند و بعد از مدتی شهر شده اند همچنین روستاهایی هم بوده اند که در گذشته شهر بوده اند و رفته رفته بنا به دلایل مختلف تبدیل به روستا شده اند مثل همین بهمن آباد خودمان که به روایت کتب معتبر تاریخی در گذشته (پیش از این در سلسله نوشتار تحت عنوان ره آورد سفر به بهمن آباد تقدیم گردید) شهری بزرگ و آباد بوده است.

زندگی در روستا طعم زندگی حقیقی را دارد و زندگی در شهر، مصنوعی  و مجازی است.

البته منظورمان روستاهای دوره زمانه است که مردمانش با آواز گوشنواز خروس از خواب بیدار می شدند.

روزگاری که سوختِ اصلیِ مردم هیزم های خدادادیِ  دشت و صحرا بود و نانشان از گندم و آرد دسترنج خودشان.

گاه به طنز می گوییم اجدادمان که از میان ما رفتند برکت را هم با خودشان بردند.

نکته؛

بنا داریم این نوشته ها را بهانه قرار دهیم برای  سرکشی از کوچه پس کوچه های روستا و یاد کنیم از ریش سفیدانی که سال ها با حرمت و آبرو در بین مردم زیستند و رفتند با همین نگاه امروز می خواهیم وارد کوچه ای شویم که مرحوم کربلایی حسین احمد  و مرحوم حاج حسن سال ها در آنجا زندگی می کرده اند.

ابتدای کوچه منزلی وجود دارد که محل زندگی مرحوم حاج حسن محمد علی مراد بوده.همان خانه ای که هم اکنون فرزندش کربلایی اصغر آقا در آن زندگی می کند.

انتهای کوچه محل زندگی مرحوم کربلایی حسین احمد بود همان پیرمرد مؤمنی که شب و روز تشته می انداخت و بیدار بود تا هرکس مطابق حق و سهمش از آب کشاورزی بهره مند شود ( تشته وسیله ای در قدیم بوده که کشاورزان از آن به عنوان زمان سنج بجای ساعت استفاده می کرده اند)

اما برابر اطلاعاتِ کربلایی اصغر آقا (فرزند مرحوم حاج حسن محمد علی مراد) این کوچه معروف به محله عبدالرضا بوده و ساکنان قدیمی اش بدین شرح می باشد؛

چهار برادر در آن محله می نشستند به نام های :

احمد ابراهیم

اصغرابراهیم

کربلایی غلامرضا ابراهیم

علی محمد ابراهیم

چهار برادر به همراه فرزندانشان زندگی می کردند. که بعد از آنها از نسل احمد (حسین و عباس )

از نسل اصغر (حسین )

از نسل علی محمد(حسین و حسن و صغری)

از نسل غلامرضا(ربابه و فرزندش به نام محمد جوینی و دخترش)

یاد و نام همه ی رفتگان گرامی و روحشان شاد.


دعا کنیم اگر انسان می میرد انسانیت زنده بماند.

بی شک با مرگِ هر انسان، انسان دیگری جایگزین می شود و چرخ زاد و ولد همچنان می چرخد،

اما با مرگ انسانیت چه چیزی می تواند جایگزین او شود؟

مرگ انسانیت یعنی مرگ وجدان و رحم و انصاف و نوعدوستی و حقیقت و صداقت و  وفا و مهر و عهد و پیمان و قول و حرمت و احترام و باورها و ارزش ها و تعصب و دگرخواهی و حقگویی .

مرگ انسانیت یعنی به دار آویختن عاطفه ها و مهر ورزی ها

مرگ انسانیت یعنی؛یخ زدن محبت در دل های چون سنگ

کاش با مرگ انسان انسانیت زنده بماند!

کاش دنیا به این سو که می رود نمی رفت!

کاش برگ های درختان از جور نامردی و نامردمی ها نمی خشکیدند

کاش انسان ها جواب مهر و محبت را با بدی نمی دادند

روزگاری است که خورشید در آسمان صداقت غروب نمی کند

در جای جای وطن دل ها بی صدا می شکنند و تَرک بر می دارند.

و خانواده هایی قربانی طلاق و بی سر پناهی می شوند

و گل های شکوفه پر پر می شوند.

کاش می دانستند خیلی از دل ها بی صدا شکسته می شوند.

کاش برای دیدن دل های شکسته  چشم باز می کردیم. و اشک ها را می دیدیم.

کاش می شد روزی بیاید که دیگر وعده ها بوی خیانت نگیرند.

کاش می شد روزی بیاید که صداقت و راستی جای دروغ و نیرنگ و ریا بنشینند  

کاش عشق را آلوده اش نمی کردند تا هر بی سرو پایی مدعی عشق و عاشقی شود.

کاش خنده ها و نگاه ها رنگ و بوی حیله و نیرنگ نداشت و همه با هم صاف و زلال بودند.

کاش هر روز به همنوع خود نگاه تازه و سلام تازه و لبخند تازه داشتیم.

کاش معنی سلام ها در تشهد نماز را می فهمیدیم و به سلام ها وفادار می ماندیم.


 در جمع دوستان؛

جمع خوبی بود هرکس به راحتی طرح پرسش می کرد ظرفیت دانش حاضرین محدود و معلوم بود پاسخگو  هم به قدر فهم و دانشی که داشت جواب می داد و مورد تمسخر قرار نمی گرفت.

یکی پرسید:: چرخ روزگار چطور چرخی است و چگونه می چرخد و  ما چه مقدار و چقدر در چرخش آن نقش داریم؟

دیگری پرسید؛: می خواهم بدانم آن نقطه پرگاری که می گویند من کجایش هستم و چقدر حق انتخاب نقطه را دارم؟

آن یکی گفت؛: چرا شعرهای شعرای نو خاسته حسرتی شده اند منظورم این است که همیشه گذشته را باغ سرسبز و پر طراوت جلوه می دهند؟آیا این نوع نگاه به لذت بردن از حال و آینده مان لطمه نمی زند؟

این شعر رو ملاحظه کنید؛

روزگاری خانه هامان سرد بود

بردن نفت زمستان درد بود

يک چراغ والور و يک گرد سوز

زيرکرسی با لحافی دست دوز

خانواده دور هم بودن همه

در کنار هم می آسودن همه

روی سفره لقمه نانی تازه بود

روی خوش درخانه بی اندازه بود

گر برای مرد  زن نامرد بود

صد تفاوت بين زن تا مرد بود

آن قديما عاشقی يادش بخير

عطر و بوی رازقی يادش بخير

عصر پست و تلگراف و نامه بود

روزگار خواندن شه نامه بود

تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود

عصر دلتنگی و بی تابی نبود

گفتم:من هم به آن همه سادگی و صفای قلب و رفت و آمدها و از خد گذشتگی ها و ساده زیستی و خیلی از خوبی های دیگری که وجود داشت و شعرا با سوز و گداز از آن می گویند احترام می گذارم ولی  باید بپذیریم ما  راه را کج کرده  و بد رفته ایم نه روزگار، ما به بهانه تجدد تجملاتی شدیم و از خویشتن خویش عبور کردیم.

بدی ها و پلشتی ها در هر دوره و برای هر فرهنگ و ملتی بد بوده و خواهد بود ابر و باد و مه و خورشید و فلک نیز همان بوده که هست این وسط ما بد شده ایم پس نباید گله کرد و یا بهتر است از خویش گله کنیم که چرا با آنکه می دانیم بار کج به منزل نمی رسد ولی به کج رفتن اصرار می ورزیم!


دوران کودکی ام در روستا شکل گرفت بدیهی است  که باید خاطرات فراوانی از مردم و کوچه پس کوچه های پر جمعیت آن روزها داشته باشم.

با مرور خاطرات آن دوره، دلتنگ همان کوچه پس کوچه های خاکی و گلی زادگاهم می شوم .

دلتنگ مردان و ن میانسال و  سالمندی که تَهِ نگاهشان مهربانی موج می زد.

 دلتنگ بازی های کودکانه ای که از شروع تا پایانش همراه با جست و خیزها و قهر و آشتی های کودکانه بود.

 دلتنگ  نشستن کنار سفره ای می شوم که به آن سارق می گفتیم ( پارچه ای که در آن لباس بندند و نام دیگرش بقچه است)

 اما بهمن آباد دیروز کجا و بهمن آباد امروز کجا؟

  با چرخش چرخ روزگار ما کودکان دیروز بزرگ شدیم و ریش سفیدانِ دل سفید هم چشم از جهان فرو بستند کودکان بزرگ شده ی دیروز به دلایل مختلف هجرت کردندو چون گوشت قربانی در جای جای شهرهای کشور پراکنده شدند.

 آرامش و زندگی بی دغدغه جای خود را به زندگی دود آلود و بوق آلود داد.

دَوَندگی ها در شکل های مدرن و گول زننده و بزک کرده  جای زندگی ِ آرام دیروز را گرفت.

  خانه های بزرگِ روستا یکی پس از دیگری به مرگ بسته شد و یا بین وراث تقسیم شدند.

وقتی کوچه های بهمن آباد را در قاب نگاهم به تصویر می کشم  کوچه هایی را می بینم که خالی از سکنه شده اند یکی از آن کوچه ها معروف است به عبدالرضاها که سه برادر زندگی می کردند برادرانی که در اخلاص و صفای قلب و آرامش و قناعت و خداجویی آن ها هیچگونه تردیدی وجود نداشت.

مرحوم کربلایی اکبر کربلایی غلامرضا

و مرحوم محمد کربلایی غلامرضا 

و مرحوم کربلایی حسن کربلایی غلامرضا

روحشان شاد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها